پروانه شد تا شعله‌ور سازد پرش را: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی تراث
(صفحه‌ای تازه حاوی «{{جعبه اطلاعات شعر | عنوان =پروانه شد تا شعله‌ور سازد پرش را | تصویر = | توضیح تصویر = | نام شعر = | نام شاعر = حسن لطفی | قالب = غزل | وزن =مستفعلن مستفعلن مستفعلن فع | موضوع = عبدالله بن الحسن(ع) | مناسبت =مرثیه | زمان سرایش = معاصر | زبان = فارسی | تع...» ایجاد کرد)
 
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(یک نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط یک کاربر دیگر نشان داده نشد)
خط ۱: خط ۱:
{{جعبه اطلاعات شعر
{{سرصفحه
  | عنوان =پروانه شد تا شعله‌ور سازد پرش را
  | مطلع=پروانه شد تا شعله‌ور سازد پرش را
  | تصویر =  
  | نام شعر=
  | توضیح تصویر =  
| شاعر = حیدر منصوری
  | نام شعر =
  | مصحح =  
  | نام شاعر = حسن لطفی
  | بخشی از دیوان =
  | بخشی از مجموعه اشعار =
  | قالب = غزل
  | قالب = غزل
  | وزن =مستفعلن مستفعلن مستفعلن فع
  | وزن =مستفعلن مستفعلن مستفعلن فع
  | موضوع = عبدالله بن الحسن(ع)
  | موضوع = عبدالله بن الحسن(ع)
  | مناسبت =مرثیه
  | قبلی =
  | زمان سرایش = معاصر
  | بعدی =  
  | زبان = فارسی
  | سال خورشیدی =  
  | تعداد ابیات =۵ بیت
  | سال میلادی =
  | منبع =  
  | سال قمری =
| یادداشت =
}}
}}
'''پروانه شد تا شعله‌ور سازد پرش را''' شعری از [[حسن لطفی]] از شعرای آیینی معاصر است. این شعر مرثیه گونه در قالب غزل در پنج بیت در وزن مستفعلن مستفعلن مستفعلن فع با موضوع عبدالله بن الحسن(ع) سروده شده است.
{{شعر}}


==متن شعر==
{{شعر}}
{{ب|پروانه شد تا شعله‌ور سازد پرش را|پیچید در شوق شهادت باورش را}}
{{ب|پروانه شد تا شعله‌ور سازد پرش را|پیچید در شوق شهادت باورش را}}
{{ب|داغ گلویش تازه شد از قحطی آب|وقتی به خنجر داد زخم حنجرش را}}
{{ب|داغ گلویش تازه شد از قحطی آب|وقتی به خنجر داد زخم حنجرش را}}
خط ۲۴: خط ۲۴:
{{ب|با کاروان، بعد از غروب سرخ خورشید|بر نیزه می‌بردند در غربت سرش را}}
{{ب|با کاروان، بعد از غروب سرخ خورشید|بر نیزه می‌بردند در غربت سرش را}}
{{پایان شعر}}
{{پایان شعر}}
==پانویس==
==منابع==
[[رده:شعرهای غزل درباره عبدالله بن حسن(ع)]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۳۰ ژانویهٔ ۲۰۲۴، ساعت ۱۲:۰۱

پروانه شد تا شعله‌ور سازد پرش را از
حیدر منصوری



در قالب غزل

با وزن مستفعلن مستفعلن مستفعلن فع

موضوع: عبدالله بن الحسن(ع)
پروانه شد تا شعله‌ور سازد پرش راپیچید در شوق شهادت باورش را
داغ گلویش تازه شد از قحطی آبوقتی به خنجر داد زخم حنجرش را
با رود جاری کرد در دشتی عطشناکآن دست‌های کوچک و نام‌آورش را
تا لحظه‌ای دیگر عمویش زنده باشدانداخت بر وی، کودکانه پیکرش را
با کاروان، بعد از غروب سرخ خورشیدبر نیزه می‌بردند در غربت سرش را