نه مراست قدرت آنکه دم، زنم از جلال تو یا علی: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
خط ۱۵: | خط ۱۵: | ||
}} | }} | ||
'''نه مراست قدرت آنکه دم، زنم از جلال تو یا علی''' را [[فواد کرمانی]] درباره امیرالمومنین(ع) سروده است. این قصیده شعری در گونه مدح امام علی(ع) در پنجاه بیت و در وزن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن سروده شده است. | |||
'''نه مراست قدرت آنکه دم، زنم از جلال تو یا علی''' را [[فواد کرمانی]] درباره | |||
==متن شعر== | ==متن شعر== | ||
خط ۸۰: | خط ۷۵: | ||
==منابع== | ==منابع== | ||
[[رده:شعر با موضوع امام علی(ع)]] |
نسخهٔ ۱۳ اوت ۲۰۲۳، ساعت ۱۷:۲۴
اطلاعات شعر | |
---|---|
نام شعر | جلال تو یاعلی |
نام شاعر | فواد کرمانی |
قالب | غزل |
وزن | فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن |
موضوع | امیرالمومنین(ع) |
مناسبت | مدح |
زمان سرایش | معاصر |
زبان | فارسی |
تعداد ابیات | ۵۰بیت |
نه مراست قدرت آنکه دم، زنم از جلال تو یا علی را فواد کرمانی درباره امیرالمومنین(ع) سروده است. این قصیده شعری در گونه مدح امام علی(ع) در پنجاه بیت و در وزن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن سروده شده است.
متن شعر
نه مراست قدرت آنکه دم، زنم از جلال تو یا علی | نه مرا زبان که بیان کنم ، صفتِ کمال تو یا علی | |
شده مات عقل موحدین ، همه در جمالِ تو یا علی | چو نیافت غیر تو آگهی، ز بیانِ حالِ تو یا علی | |
نبرد به وصف تو ره کسی ، مگر از مقالِ تو یا علی | هله ای مُجلّیِ عارفان ، تو چه مطلعی تو چه منظری | |
که ندیدهام به دو دیدهام ، چو تو گوهری چو تو جوهری | هله ای مولّه عاشقان، تو چه شاهدی تو چه دل بَری | |
چه در انبیا چه در اولیا ، نه تو را عدیلی و هم¬سَری | به کدام کس مَثلت زنم که بُوَد مثالِ تو یا علی | |
توئی آنکه غیر وجود خود ، به شهود وغیب ندیدهای | فَقرات نفس شکستهای ، سُبحاتِ وَهم دریدهای | |
همه دیدهای نه چنین بود شه من تو دیدهی دیدهای | ز حدودِ فصل گذشتهای ، به صعودِ وصل رسیدهای | |
ز فنای ذات به ذاتِ حق ، بُوَد اتّصال تو یا علی | چو عقول و افئده را نشد ، ملکوتِ سرّ تو مُنکشف | |
همه گفتهاند و نگفته شد ، ز کتابِ فضل تو یک الف | ز بیانِ وصف تو هر کسی ، رقم گمان زده مختلف | |
فصحای دهر به عجز خود ، ز ادایِ وصف تو معترف | بُلغای عصر به نطقِ خود ، شدهاند لالِ تو یا علی | |
تویی آن که در همه آیتی، نگری به چشم خدای بین | شده از وجودِ مقدّست ، همه سرّ کَنزِ خفا مبین | |
تویی آن که از کُشِفَ الغطا ، نشود ترا زیاده یقین | ز چه رو دَم از أنا ربکّم نزنی ، بزن بدلیل این | |
که به نورِ حق شده منتهی ، شرفِ کمال تو یا علی | تو همان درخت حقیقتی ، که در این حدیقهی دنیوی | |
أنا ربّکم تو زنی و بس ، به لسان تازی و پهلوی | ز بروق نورِ تو مُشتعل ، شده نارِ نخلهی موسوی | |
ز تو در لسانِ موحّدین ، بُوَد این ترانهی معنوی | که انا الحق است به حقِ حق ، ثمرِ نهالِ تو یا علی | |
تویی آن تجلّیّ ذوالمنن ، که فروغ عالم و آدمی | هله ای مشیّتِ ذاتِ حق ، که به ذات خویش مُسلّمی | |
ز بروز جلوه ماخلق ، به مقام و رتبه مقدّمی | به جلالِ خویش مُجلّلی ، ز نوالِ خویش مُنعّمی | |
همه گنج ذاتِ مقدّست ، شده مُلک و مالِ تو یا علی | تو چه بندهای که خدائیت ، ز خداست منصب و مرتبت | |
احدی نیافت ز اولیا ، چو تو این شرافت و منزلت | رسدت ز مایهی بندگی ، که رسی به پایهی سلطنت | |
همه خاندانِ تو در صفت، چو توأند مشرقِ معرفت | شده ختم دورهی عِلم و دین ، به کمالِ آل تو یا علی | |
تو همان مَلیکِ مُهیمنی ، که بهشت و جنّت و نه فلک | پیِ جستجوی تو سالکان ، به طریقت آمد یک به یک | |
شده ذکرِ نام مقدّست ، همه وِردِ اَلسنهی مَلَک | به خدا که احمدِ مصطفی ، به فلک قدم نزد از سَمَک | |
مگر آنکه داشت در این سفر طلبِ وصالِ تو یا علی | تویی آن¬که تکیهیِ سلطنت ، زدهای به تخت مؤبّدی | |
ز شکوه شأن تو بر مَلا ، جَلَواتِ عِزِّ ممجّدی | به فرازِ فرقِ مبارکت ، شده نصب تاج مُخلّدی | |
متصرّف آمده در یَدَت ، ملکوتِ دولتِ سرمدی | تو نه آن شهی که ز سلطنت ، بود اعتزالِ تو یا علی | |
به می خُمِ تو سِرشته شد ، گِل کاس جانِ سبوکشان | به پیالهی دلِ عارفان ، شده ترکِ چشمِ تو میفشان | |
ز رَحیقِ جام تو سرگران، سِر سرخوشان،دل بیهُشان | نه منم ز بادهی عشق تو ، هله مست و بیدل و بینشان | |
همه کس چشیده به قدرِ خود ، ز میِ زُلالِ تو یا علی | منم آن مجرد زنده دل که دم از ولای تو می زنم | |
ره کوه و دشت گرفته ام قدم از برای تو میزنم | به همین نفس که تو دادیم نفس از ثنای تو می زنم | |
شب و روز حلقه التجا بدر سرای تو میزنم | نروم اگر بکشی مرا ز صف نعال تو یا علی | |
تویی آن¬که سِدرهی مُنتهی ، بُودَت بلندیِ آشیان | به مکان نیائی و جلوهات ، به مکان ز مشرقِ لامکان | |
رسد استغاثهی قدسیان ، به درت ز لانهی بینشان | چو به اوج خویش رسیدهای ، ز عِلوّ قدر و سُموشّان | |
همه هفت کرسی و نُه طبق ، شده پایمال تو یا علی | نه همین بس است که گویمت ، به وجودِ جود مکرّمی | |
تو مُنزّهی ز ثنای من ، که در اوجِ قُدس قدم نَهی | نه همین بس است که خوانم اَت ، به ظهورِ فیض مقدّمی | |
به کمال خویش معرّفی ، به جلالِ خویش مُسلّمی | نه مراست قدرت آنکه دم ، زنم از جلال تو یا علی | |
تویی آن که میم مشیّتت ، زده نقشِ صورتِ کاف و نون | به کتابِ عِلم تو مُندرج ، بُوَد آن چه کان و مایکون | |
فلک و زمین به ارادهات ، شده بی سکون شده با سکون | تویی آن مُصوّرِ ماخَلَق ، که من الظّواهر و البطون | |
بُوَد این عوالم کُن فکان، اثرِ فعال تو یا علی | تویی آن که ذات کسی قرین ، نشده است با احدیتّت | |
نرسیده فردی و جوهری ، به مقام مُنفردیتت | تویی آن که بر احدیّتت ، شده مُستند صمدیّت | |
نشناخت غیر تو هیچکس ، ازّلیتت ابدّیتت | تو چه مبدأیی که خبر نشد ، کسی از مآلِ تو یا علی | |
تو که از علایق جان و تن ، به کمالِ قُدس مُجرّدی | تو که فانی از خود و مُتّصف ، به صفاتِ ذاتِ محمّدی | |
تو که بر سرائرِ معرفت ، به جمالِ اُنس مُخلّدی | به شؤنِ فانیِ این جهان ، نه مُعطّلی نه مقیّدی | |
بود این ریاست دنیوی ، غم و ابتهالِ تو یا علی | تو همان تجلّیِ ایزدی ، که فراز عرشی و لا مکان | |
خبری ز گردش چشم تو ، حرکات گردش آسمان | دهد آن فؤاد و لسان تو ، ز فروغ لوح و قلم نشان | |
تو که ردّ شمس کُنی عیان ، به یکی اشارهی ابروان | دو مُسخّر آمده مِهر و مَه ، هله بر هلالِ تو یا علی | |
هلهای موحّدِ ذاتِ حق، که به ذات ، معنی وحدتی | به تو گشت خِلقتِ کُن فکان ، که ظهورِ نورِ مشیّتی | |
هله ای ظهورِ صفاتِ حق، که جهان فیضی و رحمتی | چو تو در مداینِ علمِ حق ، ز شرف مدینهی حکمتی | |
سَیَلانِ رحمت حق بُوَد ، همه از جِبال تو یا علی | بنگر [فؤاد] شکسته را ، به دَرَت نشسته به التجا | |
اگرش بِرانی از آستان ، کُند آشیان به کدام جا | به سخا و بذل تواش طمع ، به عطا و فضلِ تواش رجا | |
ز پناهِ ظلِّ وسیع تو ، هم اگر رود برود کجا | که محیط کون و مکان بُوَد فلکِ ظلالِ تو یا علی |