ذوالجناح آن رفرف معراج عشق اثر شعری شاعر شهیر محمد تقی نیر تبریزی است. این شعر در شش و سه بیت در قالب مثنوی سروده شده است. موضوع این شعر درباره بازگشت ذوالجناح اسب حضرت امام حسین(ع) می باشد.
اطلاعات شعر | |
---|---|
نام شعر | ذوالجناح آن رفرف معراج عشق |
نام شاعر | نیر تبریزی |
قالب | مثنوی |
وزن | مفاعیلن مفاعیلن فعولن |
موضوع | امام حسین(ع) |
مناسبت | مرثیه |
زمان سرایش | معاصر |
زبان | فارسی |
تعداد ابیات | ۶۳ بیت |
منبع | آتشکده نیر |
متن شعر
ذوالجناح آن رفرف معراج عشق | بر سر از نور نبوت تاج عشق | |
چون همای از تیر شهپر کرده باز | پر فشان آمد سوی شاه حجاز | |
شه پیاده اسب نالان کرد شاه | مات بر نور رخش چشم سیاه | |
زد دو زانو در بر شه بر زمین | ارغوانی کرده برک یاسمین | |
سوی خیمه شد روان از حربگاه | تن پر از پیکان و زین خالی ز شاه | |
شیهۀ آن توسن عنقا شکوه | کالظلیمه الظلیمه زین گروه | |
که سلیل بضعۀ پاک رسول | بی گنه کشتند اینقوم جهول | |
کوفیان بستند ره بروی ز پیش | کشت چل تن زانگروه کفر کیش | |
شد روان مویه کنان سوی خیام | برگ و زین برگشته بکسسته لجام | |
بانوان از پرده بیرون تاختند | شور محشر در عراق انداختند | |
انجمن گشتند گرداگرد او | مویه سرز کردند و برکندند مو | |
کای فرس چون شد که بی شاه آمدی | با سپاه ناله و آه آمدی | |
یوسفی که رفت سوی صیدگاه | مینماید کش فکندستی بچاه | |
ای شکسته کشتی بحر ندا | چونشد آن بودی که بودت ناخدا | |
ذوالجناحا فاش بر گو حال چیست | ارغوانی کاکلت از خون کیست | |
پرچم گلگون و زین واژگون | میدهد باد از شهی غلطان بخون | |
ای همایون توسن برگشته زین | راست برگو چونشد آنشاه گزین | |
رفرفا کو احمد معراج عشق | که ببالیدی بفرقش تاج عشق | |
دلدلا کو حیدر بدر و احد | آنکه نالیدی ز تیغش قوم لد | |
بس ملولی ای بشیر پی سیر | گو چه آمد ماه کنعان را بر | |
شهربانو دختر شه یزدجرد | پیش خواند او را چنان کش شه سپرد | |
عقد مروارید با مژگان بسفت | دست بر گردن نمودش طوق گفت | |
ذوالجناحا چون برافکندی بخاک | پیکری که بد نبی را جان پاک | |
عندلیبا گلبن باغ بهشت | چون سپردی در کف زاغان زشت | |
هدهدا چون در کف دیوی لعین | دادی انگشت سلیمان با نگین | |
آسمانا چون فکندی بر زمین | آن درخشان آفتاب از طاق زین | |
ذوالجناح از شرم سر در پیش کرد | عرض پوزش از خضای خویش کرد | |
پای واپس بر دو دست آورد پیش | شد سوارش بانوی فرخنده کیش | |
اهل بیت شاه را بدرود کرد | شد شتابان سوی هامون ره نورد | |
کوفیان بر صید آهوی حرم | حمله آوردند چون سیل عرم | |
زد پره بر گرد وی فوج سپاه | قرص مه شد در پس ابری سیاه | |
آشیان گم کرده آهوی ختن | مات و حیران اندران دام رفتن | |
که پدید آمد سواری با نقاب | چون بزیر پاره ابری آفتاب | |
در ربود از چنگ آن گرگان چیر | آن بدام افتاده آهو را چو شیر | |
ماند زفت آن بانوی عصمت پژوه | در شگفتی زان سوار باشکوه | |
هر چه راندی باره آنفرخنده کیش | آنسوار از وی بدی صد کام پیش | |
که امیدش چیره گشتی گاه بیم | تن یکی بر رفتن اما دل دو نیم | |
سرّ یزدان دید چون تشویش او | تسلیت را راند پاره پیش او | |
گفت کایرخشنده مهر تابدار | وحشت از اغیار باید نی زیار | |
این همه نام خدا بر خود مدم | روح قدسم مریما از من هرم | |
نک منم مصر ملاحت را عزیز | ای زلیخا هین مجوی از من گریز | |
من سلیمانم مرا عصمت سریر | مهلاً ای بلقیس روی از من مگیر | |
همین منم یعقوب و تو راحیل من | فهم کن سرّ من از تمثیل من | |
اندرین وادیکه روی آورده ام | نیست بیخود یوسفی گم کرده ام | |
ذره را نبود گریز از آفتاب | شهربانو یار من رو بر متاب | |
هر کجا بوئی عیان بینی رخم | که نظیر آفتاب فرخم | |
رو فروخوان ثم وجه الله را | تا به نیکوئی شناسی شاه را | |
هر کجا در ماندۀ او یار اوست | بحر و بر آئینه دیدار اوست | |
نه ببالا میگریز از من نه زیر | که بود سوی من از هر سو مصیر | |
آن شنیدستی که پور برخیا | عرش بلقیسی بیاورد از سبا | |
نزد او گر بود علمی از کتاب | نک منم خود آنکتاب مستطاب | |
زین حدیث آن بانوی سرّ حیا | در گمان افتاد و گفتا کی کیا | |
بوی جان آید مرا زین پاسخت | آوخ ار بی پرده میدیدم رخت | |
نیست در کاشانۀ دل جای غیر | پرده بردار ایشه مکتوم سیر | |
پرده بردار ایفکار پاک حبیب | می بشوز آئینۀ دل زنک ریب | |
شاه یزدان برقع از رخ دور کرد | آن قضا را جلوه گاه طور کرد | |
دید آن بانو چو شه را بی حجیب | در تحیر ماند از ان سرّ عجیب | |
کای خدا این شه گر آنشاه وفی است | هان بمیدانگه بخون آغشته کیست | |
شاه گفتا مهلاً ای ماه منیر | کار پاکانرا قیاس از خود مگیر | |
کشتۀ راه محبت مرده نیست | مردنش جز رستنی زین پرده نیست | |
نیست وجه الله باقی را هلاک | گر شکست آئینه صورترا چه باک | |
نی شگفت از وجه خلاق صور | با هزاران صورت آید جلوه گر | |
پس بامر خازن اسرار غیب | شد بغیب آن بانوی پاکیزه حبیب |