از علی آموز اخلاص عمل را شاعر قدیمی مولوی درباره مدح امیرالمومنین(ع) در قالب قصیده در پنجاه دو بیت سروده است. این قصیده در وزن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن است.
اطلاعات شعر | |
---|---|
نام شاعر | مولوی |
قالب | قصیده مثنوی |
وزن | فاعلاتن فاعلاتن فاعلن |
موضوع | امیرالمومنین(ع) |
مناسبت | مدح |
زبان | فارسی |
تعداد ابیات | ۵۲بیت |
متن شعر
از علی آموز اخلاص عمل | شیر حق را دان مطهر از دغل | |
در غزا بر پهلوانی دست یافت | زود شمشیری بر آورد و شتافت | |
او خدو انداخت در روی علی | افتخار هر نبی و هر ولی | |
آن خدو زد بر رخی که روی ماه | سجده آرد پیش او در سجدهگاه | |
در زمان انداخت شمشیر آن علی | کرد او اندر غزااش کاهلی | |
گشت حیران آن مبارز زین عمل | وز نمودن عفو و رحمت بیمحل | |
گفت بر من تیغ تیز افراشتی | از چه افکندی مرا بگذاشتی | |
آن چه دیدی بهتر از پیکار من | تا شدی تو سست در اشکار من | |
آن چه دیدی که چنین خشمت نشست | تا چنان برقی نمود و باز جست | |
آن چه دیدی که مرا زان عکس دید | در دل و جان شعلهای آمد پدید | |
آن چه دیدی برتر از کون و مکان | که به از جان بود و بخشیدیم جان | |
در شجاعت شیر ربانیستی | در مروت خود که داند کیستی | |
در مروت ابر موسیی به تیه | کآمد از وی خوان و نان بیشبیه | |
ابرها گندم دهد کان را بجهد | پخته و شیرین کند مردم چو شهد | |
ابر موسی پر رحمت بر گشاد | پخته و شیرین بی زحمت بداد | |
از برای پختهخواران کرم | رحمتش افراخت در عالم علم | |
تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا | کم نشد یک روز زان اهل رجا | |
تا هم ایشان از خسیسی خاستند | گندنا و تره و خس خواستند | |
امت احمد که هستید از کرام | تا قیامت هست باقی آن طعام | |
چون ابیت عند ربی فاش شد | یطعم و یسقی کنایت ز آش شد | |
هیچ بیتاویل این را در پذیر | تا در آید در گلو چون شهد و شیر | |
زانک تاویلست وا داد عطا | چونک بیند آن حقیقت را خطا | |
آن خطا دیدن ز ضعف عقل اوست | عقل کل مغزست و عقل جزو پوست | |
خویش را تاویل کن نه اخبار را | مغز را بد گوی نه گلزار را | |
ای علی که جمله عقل و دیدهای | شمهای واگو از آنچ دیدهای | |
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد | آب علمت خاک ما را پاک کرد | |
بازگو دانم که این اسرار هوست | زانک بی شمشیر کشتن کار اوست | |
صانع بی آلت و بی جارحه | واهب این هدیههای رابحه | |
صد هزاران می چشاند هوش را | که خبر نبود دو چشم و گوش را | |
باز گو ای باز عرش خوششکار | تا چه دیدی این زمان از کردگار | |
چشم تو ادراک غیب آموخته | چشمهای حاضران بر دوخته | |
آن یکی ماهی همیبیند عیان | وان یکی تاریک میبیند جهان | |
وان یکی سه ماه میبیند بهم | این سه کس بنشسته یک موضع نعم | |
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز | در تو آویزان و از من در گریز | |
سحر عین است این عجب لطف خفیست | بر تو نقش گرگ و بر من یوسفیست | |
عالم ار هجده هزارست و فزون | هر نظر را نیست این هجده زبون | |
راز بگشا ای علی مرتضی | ای پس سؤ القضا حسن القضا | |
یا تو واگو آنچ عقلت یافتست | یا بگویم آنچ برمن تافتست | |
از تو بر من تافت چون داری نهان | میفشانی نور چون مه بی زبان | |
لیک اگر در گفت آید قرص ماه | شب روان را زودتر آرد به راه | |
از غلط ایمن شوند و از ذهول | بانگ مه غالب شود بر بانگ غول | |
ماه بی گفتن چو باشد رهنما | چون بگوید شد ضیا اندر ضیا | |
چون تو بابی آن مدینهٔ علم را | چون شعاعی آفتاب حلم را | |
باز باش ای باب بر جویای باب | تا رسد از تو قشور اندر لباب | |
باز باش ای باب رحمت تا ابد | بارگاه ما له کفوا احد | |
هر هوا و ذرهای خود منظریست | نا گشاده کی گود کانجا دریست | |
تا بنگشاید دری را دیدبان | در درون هرگز نجنبد این گمان | |
چون گشاده شد دری حیران شود | مرغ اومید و طمع پران شود | |
غافلی ناگه به ویران گنج یافت | سوی هر ویران از آن پس میشتافت | |
تا ز درویشی نیابی تو گهر | کی گهر جویی ز درویشی دگر | |
سالها گر ظن دود با پای خویش | نگذرد ز اشکاف بینیهای خویش | |
تا ببینی نایدت از غیب بو | غیر بینی هیچ میبینی بگو |