خورشید بود و جانب مغرب روانه شد | چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد | |
آیینه بود و خُرد شد و تکّه تکّه شد | تسبیح بود و پاره شد و دانه دانه شد | |
یک شیشه عطر بود و هزاران دریچه یافت | یک شاخه یاس بود و سراسر جوانه شد | |
آب فرات لایق نوشیدنش نبود | با جرعهای نگاه، از اینجا روانه شد | |
عمری به انتظار همین لحظه مانده بود | رفع عطش رسید و برایش بهانه شد | |
آن گیسویی که باد صبا، صبح شانه کرد | با دستهای گرم پدر، ظهر شانه شد | |
او یک قصیده بود که در ذهن روزگار | مضمون ناب یک غزل عاشقانه شد |