دختری را خانه در ویرانه بود | باده، اشک و چشم او، پیمانه بود | |
تشنه بود و سینهای پُردرد داشت | در درون سینه، آه سرد داشت | |
پیکر و بازوی او، آزرده بود | بس که در ره، تازیانه خورده بود | |
از دویدن در قفای قافله | هر دو پایش بود پُر از آبله | |
دختر دردیکش جام الست | بود از شوق لقای دوست، مست | |
در طبق، هستیّ آن دردانه بود | رأس بابا، شمع و او، پروانه بود | |
چون صدف، لعل لبش را باز کرد | با پدر اینسان سخن آغاز کرد | |
ای پدر شادم که در بر آمدی | چون نبودت پا تو با سر آمدی | |
غم مخور، ای گل گلابت میدهم | از سبوی دیده، آبت میدهم | |
گر چه داغت کرده دلخونم، پدر | از وفای عمّه ممنونم، پدر | |
این بگفت و سر به آغوشش گرفت | بوسه از لعل لب نوشش گرفت | |
لب به لبهایش نهاد و برنداشت | مرگ او را هیچ کس باور نداشت |