دیدۀ کلثوم به یثرب فتاد | خسته شد از درد و ز پای ایستاد | |
ناله زد آن بلبل باغ وفا | از غم هجر گل و خار جفا | |
گفت که ای شهر رسول امین! | رفتمی و آمدمی این چنین | |
قافلۀ ما نپذیری رواست | ره ندهی محمل ما را بهجاست | |
سوی تو بی یاور و یار آمدیم | بی شه و بی خویش و تبار آمدیم | |
ما که در آییم بدین شهر، باز | غمکده گردد همه مُلک حجاز | |
تا که رسیدند اسیران غم | در حرم عزّ رسول امم | |
گفت چه سجّاد و سکینه چه دید | گوش فلک، تاب نیارد شنید | |
شهر همه ولوله و داد شد | تا به فلک، ناله و فریاد شد | |
چشم الهی گهر اشک سفت | حادثۀ عشق به تاریخ گفت |