رخ خورشيداز امام خمینیدر قالب غزلموضوع: عرفانی
عيب از ما است، اگر دوست ز ما مستور استديده بگشای‏‏ كه بينی‏‏ همه عالم طور است
لاف كم زن كه نبيند رُخ خورشيدِ جهانچشم خُفّاش كه از ديدن نوری‏‏ كور است
يا رب اين پرده‏‏ی‏‏ پندار كه در ديده‏‏ی‏‏ ماستباز كن تا كه ببينم همه عالم نور است
كاش در حلقه‏‏‏‏ی‏‏ رندان خبری‏‏ بود ز دوستسخن آنجا نه ز «ناصر» بود، از «منصور» است
وای‏‏ اگر پرده ز اسرار بيفتد روزیفاش گردد كه چه در خرقه‏‏ی‏‏ اين مهجور است
چه كنم تا به سر كوی‏‏ توام راه دهند؟كاين سفر توشه همی‏‏ خواهد و، اين ره دور است
وادی‏‏ عشق كه بی‏‏هوشی‏‏ و، سرگردانی‏‏ استمُدّعی‏‏ در طلبش بوالهوس و مغرور است
لب فرو بست هر آن كس رُخ چون ماهش ديدآنكه مدحت كُند از گفته‏‏ی‏‏ خود مسرور است
وقت آن است كه بنشينم و دم در نزنمبه همه كون و مكان مدحت او مسطور است