سینه ای کز معرفت گنجینه اسرار بود | کی سزاوار فشار آن در و دیوار بود | |
طور سینای تجلّی، مشعلی از نور شد | سینه سینای وحدت، مشتعل از نار بود | |
ناله ی بانو، زد اندر خرمن هستی شرر | گویی اندر طور غم چون نخل آتشبار بود | |
آن که کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی | از کجا پهلوی او را تاب آن آزار بود؟ | |
گردش گردون دون بین کز جفای سامری | نقطه ی پرگار وحدت، مرکز مسمار بود | |
صورتش نیلی شد از سیلی، که چون سیل سیاه | روی گردون زین مصیبت تا قیامت تار بود | |
شهریاری شد به بند بنده ای از بندگان | آنکه جبریل اَمینش، بنده ی دربار بود | |
از قفای شاه، بانو با نَوای جانگداز | تا توانی به تن و تا قوّت رفتار بود | |
گر چه بازو خسته شد، و ز کار دستش بسته بود | لیک پای همتش بر گنبد دوّار بود | |
دست بانو گر چه از دامان شه کوتاه شد | لیک بر گردون بلند از دست آن گمراه شد |