پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را | پیچید در شوق شهادت باورش را | |
داغ گلویش تازه شد از قحطی آب | وقتی به خنجر داد زخم حنجرش را | |
با رود جاری کرد در دشتی عطشناک | آن دستهای کوچک و نامآورش را | |
تا لحظهای دیگر عمویش زنده باشد | انداخت بر وی، کودکانه پیکرش را | |
با کاروان، بعد از غروب سرخ خورشید | بر نیزه میبردند در غربت سرش را |