چون یار وفادار علی میثم تمّار | معراج خود آغاز کنان شد به سر دار | |
یار علی از شوق علی گرم تولاّ | اندیشه به خود راه نمی داد زِ اغیار | |
چندان ز علی گفت و دم از مدح علی زد | کاتش به دل دوست زد و دشمن بدکار | |
نالید از این حال شناسای حقیقت | ترسید از این وضع فرومایه غدّار | |
چون حق به سخن آید و گوید سخن حق | باطل چه کند گر نکند وحشت بسیار؟ | |
خامُش نشود مرد خدا از سخن حق | ور آن که زبانش ببرد، دشمن مکار |