کنار پیکر خود التهاب را حس کرد | حضور شعلهورِ آفتاب را حس کرد | |
هنوز نبض نگاهش سرِ تپیدن داشت | که گرمی نفس همرکاب را حس کرد | |
و پیش از آن که بگوید برادرم دریاب | حضور فاطمه را، بوتراب را، حس کرد | |
نگاه ملتمس او خیال پرسش داشت | که در تبسّم زهرا جواب را حس کرد | |
عطش سراغ وی آمد ولی نگفت انگار | صدای گریۀ بانوی آب را حس کرد | |
کدام داغ به جان امامِ عشق نشست | که با تمام وجود التهاب را حس کرد | |
همین که ماه به یاد دو دست او افتاد | قلم قلم شدن آفتاب را حس کرد | |
و شیههای و سواری که میشود از دور | خروش شعلهور انقلاب را حس کرد |