کنج زندان چه بلائی به سرت آوردند | چه بلائی به سر چشم ترت آوردند | |
شدی آزاد دگر از قفس تاریکت | ولی افسوس که بی بال وپرت آوردند | |
دخترانت همگی چشم به راهت بودند | آخر از گوشه ی زندان خبرت آوردند | |
عجبی نیست که چیزی زتنت باقی نیست | حمله بر زانو و ساق و کمرت آوردند | |
تاکه برتخته ی در جسم تو را میبردند | آن در سوخته را در نظرت آوردند |