یوسف شود آنکس که خریدار تو باشد | عیسی شود آن خسته که بیمار تو باشد | |
گر خاک شود، سرمۀ خاموشی سیل است | آن سینه که گنجینۀ اسرار تو باشد | |
چون برق سبکسیر بُوَد شمع مزارش | هر سوختهجانی که طلبکار تو باشد | |
هر چاکِ قفس از تو خیابان بهشتیست | خوش وقت اسیری که گرفتار تو باشد | |
از چشمۀ خورشید جگرسوخته آید | هر دیده که لبتشنۀ دیدار تو باشد | |
در رشته کشد گوهر خورشید نگاهش | چشمی که به رخسار گهربار تو باشد | |
صائب اگر از خویش توانی بهدر آمد | این دایرهها نقطۀ پرگار تو باشد |