یک عمر در حوالی غربت مقیم بود | آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود | |
خورشید بود و ماه از او نور میگرفت | تا بود، آسمان و زمین را رحیم بود | |
سر میکشید خانه به خانه محله را | این کارهای هر سحر این نسیم بود | |
آتش زبانه میکشد از دشت سبز او | چون گلفروش کوچهٔ طور کلیم بود | |
این چند روزه سایهٔ یثرب بلند شد | چون حال آفتاب مدینه وخیم بود | |
حقش نبود تیر به تابوت او زدن | این کعبه در عبادت مردم سهیم بود | |
بیسابقهست حادثه اما جدید نیست | این خانواده غربتشان از قدیم بود |