اذانی تازه کرده در سرم حس ترنم را
{ب|به خود میآیم از اشکی که در هر بیت من جاریست|چه باران خوشی، من دوست دارم این تداوم را}}
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را | ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را | |
تجلیخانه برپا کرده با گلدستههای نور | تداعی میکند صحن و سرایش مشهد و قم را | |
مفاتیحالجنان بر لب، در و دیوارها شاعر | عوض کردهست این تصویرها طرز تکلم را | |
دلی اندازهٔ دریا برایش با خود آوردم | که با لبخندی آرامش دهد روح تلاطم را | |
هماره قدسیان بر سفرهٔ اکرام او مُنعِم | خدا بخشیده بر خوان کریمان این تنعّم را | |
پدر باب الحوائج او خودش شاهچراغ اما | زیارتنامه میخواند دمادم نور هشتم را | |
تصور میکنم در طوس هستم، چشم میبندم | و حس میگیرم از شیراز این اوج تجسم را |