بود کی زندان یوسف تیره چون زندان من
بود کی زندان یوسف تیره چون زندان من | روز من شب شد از ین بی رحم زندانبان من | |
چون درین ظلمت سرا،بر خوان غم مهمان شدم | غم خجل شد زین محقر کلیه احزان من | |
گرچه مهمانم ولی خود میزبان دشمنم | عالمی بنشسته چون بر سر سفره احسان من | |
گر کشد بار غمم یعقوب گردد ناصبور | یوسفش هرگز ندارد طاقت زندان من | |
بی کس و دور از وطن در حسرت فرزند خویش | بر لب آمد عاقبت در کنج زندان جان من | |
کی به راه عشق مانع باشد این زنجیرها | میکشد هر جا که خواهد جذبه جانان من | |
سوزد این دفتر حسان از آتشین گفتار تو | گر نباشد سیل اشک دیده گریان من |