در دل تاریک زندان مثل شمع روشنم
در دل تاریک زندان مثل شمع روشنم | لحظه لحظه ذره ذره آب گردیده تنم | |
بس که لاغر گشته ام چون می گذارم سر به خاک | خصم پندارد که این من نیستم پیراهنم | |
در سیه چال بلا با دوست خلوت کرده ام | این نماز این حال خوش این اشک دامن دامنم | |
هر که زندانی شود باید ملاقاتش روند | این که ممنوع الملاقات است در زندان منم | |
قاتل دل سنگ می خندد به اشک دیده ام | حلقه زنجیر می گرید به زخم گردنم | |
بس که جسمم آب گشته مثل شمع سوخته | محو گشته جای نقش تازیانه بر تنم | |
روزه دارم وقت افطار است و گویی قاتلم | کرده با خرمای زهر آلوده قصد کشتنم | |
گاه گاه از ساقهای پای من خون می چکد | بس که پا ساییده گشته بین کند و آهنم | |
دوستان از گریۀ من حبس هم آمد به تنگ | با وجود آنکه خندیدم به روی دشمنم |