من آن شمعم که آتش بسکه آبم کرده خاموشم
من آن شمعم که آتش بسکه آبم کرده خاموشماز غلامرضا سازگاردر قالب غزلموضوع: حضرت رقیه(س) |
من آن شمعم که آتش بسکه آبم کرده خاموشم | همه کردند غیر از چند پروانه فراموشم | |
اگر بیمار شد کس گل برایش میبرند و من | بجای دسته گل باشد سر بابا در آغوشم | |
پس از قتل تو از لب تشنه آب آزاد شد بر ما | شرار آتش است این آب بر کامم نمینوشم | |
تو را در بوریا پوشند و جسم من کفن گردد | به جان مادرت هرگز کفن بر تن نمیپوشم | |
دوباره از سقیفه دست آن ظالم برون آمد | که مثل مادرم زهرا ز سیلی پاره شد گوشم | |
اگر گاهی رها میشد ز حبس سینه فریادم | به ضرب تازیانه قاتلت میکرد خاموشم | |
فراق یار و سنگ اهل شام و خنده دشمن | من آخر کودکم این کوه سنگین است بر دوشم | |
نگاه نافذت با هستیام امشب کند بازی | گه از تن میستاند جان گه از سر میبرد هوشم | |
بود دور از کرامت گر نگیرم دست میثم را | غلام خویش را گرچه گنه کار است نفروشم |