خبر آمد که ز معشوق خبر می آید
خبر آمد که ز معشوق خبر می آیداز محمد سهرابیدر قالب غزلموضوع: حضرت رقیه(س) |
خبر آمد که ز معشوق خبر می آید | ره گشایید که یارم ز سفر می آید | |
کاش می شد که ببافند کمی مویم را | آب و آیینه بیارید پدر می آید | |
نه تو از عهده ی این سوخته بر می آیی | نه دگر موی سرم تا به کمر می آید | |
جگرت بودم و درد تو گرفتارم کرد | غالبا درد به دنبال جگر می آید | |
راستی گم شده سنجاق سرم، پیش تو نیست | سر که آشفته شود حوصله سر می آید | |
هست پیراهنی از غارت آن شب به تنم | نیم عمامه از آن بهر تو در می آید | |
به کسی ربط ندارد که تو را می بوسم | غیر من از پس کار تو که برمی آید | |
راستی هیچ خبر دار شدی تب کردم | راستی لاغری من به نظر می آید | |
راستی هست به یادت دم چادر گفتی | دختر من به تو چادر چقدر می آید |