۲٬۷۹۳
ویرایش
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۲۹۷: | خط ۲۹۷: | ||
زين جمله كسائي شمر و هفت بگير | زين جمله كسائي شمر و هفت بگير | ||
==خوانش | ==خوانش به صورت ساده یا آواز== | ||
==شرح شعر== | |||
دکترعبدالحسین زرینکوب (زاده ۲۷ اسفند ۱۳۰۱ – متوفی به ۲۴ شهریور ۱۳۷۸) ادیب، تاریخنگار، منتقد ادبی، نویسنده و مترجم ایران معاصر است. آثار او بهعنوان مرجع عمده در مطالعات ادبی بخصوص مولویشناسی شناخته میشود. وی از تاریخنگاران ایران است و آثار معروفی در تاریخ ایران و نیز تاریخ اسلام دارد. این آثار بهدلیل بیان ادبی و حماسی تاریخ از آثار پراستفاده در میان ایرانیان هستند. دکتر زرینکوب بیش از چهار دهه در دانشگاه تهران، ادبیات فارسی، تاریخ اسلام و تاریخ ایران تدریس کرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی، با مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی همکاری کرد. از جمله این که ۶۵۰۰ کتاب و مجله را به مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی اهدا نمود. از دکتر زرینکوب خاطرهای زیبا از یک سخنرانی در روز عاشورا به این شرح نقل شده است: | |||
روز عاشورا بود و در مراسمی به همین مناسبت به عنوان سخنران دعوت داشتم؛ مراسمی خاص با حضور تعداد زیادی تحصیل کرده و به اصطلاح روشنفکر و البته تعدادی از مردم عادی. نگاهی به بنر تبلیغاتی که اسم و تصویرم را روی آن زده بودند انداختم و وارد مسجد شده و در گوشهای نشستم. | |||
دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی خودم میگشتم؛ موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند؛ برای همین نمیخواستم فعلاً کسی متوجه حضورم بشود؛ هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم، ذهنم واقعاً مغشوش شده بود که پیرمردی که بغل دستم نشسته بود با پرسشی رشتهی افکارم را پاره کرد: | |||
ببخشید شما استاد زرینکوب هستید؟ | |||
گفتم: استاد که چه عرض کنم، ولی زرینکوب هستم. | |||
خیلی خوشحال شد مثل کسی که به آرزوی خود رسیده باشد، و شروع کرد به شرح اینکه چقدر دوست داشته بنده را از نزدیک ببیند. همینطور که صحبت میکرد، دقیق نگاهش میکردم؛ این بندهی خدا چرا باید آرزوی دیدن من را داشته باشد؟ چه وجه اشتراکی بین من و او وجود دارد؟ پیرمردی روستایی با چهرهای چین خورده و آفتابسوخته، متین و سنگین و باوقار. میگفت مکتب رفته و عم جزء خوانده و در اوقات بیکاری یا قرآن میخواند یا غزل حافظ و شروع به خواندن چند بیت جسته و گریخته از غزلیات خواجه، و چه زیبا غزل حافظ را میخواند. | |||
پرسیدم: حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید؟ گفت: سوالی داشتم. گفتم: بفرما. | |||
پرسید: شما به فال حافظ اعتقاد دارید؟ گفتم: خب بله، صددرصد. گفت: ولی من اعتقاد ندارم. | |||
پرسیدم: من چه کاری میتوانم انجام بدهم؟ از من چه خدمتی بر میآید؟ (عاشق مرامش شده بودم و از گفتگو با او لذت میبردم) | |||
گفت: خیلی دوست دارم معتقد شوم، یک زحمتی برای من میکشید؟ گفتم: اگر از دستم بر بیاید، حتماً، چرا که نه؟ | |||
گفت: یک فال برایم بگیرید. گفتم ولی من دیوان حافظ پیشم ندارم. بلافاصله دیوانی جیبی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت: بفرما. | |||
مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم، نیت کنید. فاتحهای زیر لب خواند و گفت: برای خودم نمیخواهم، میخواهم ببینم حافظ در مورد امروز (روز عاشورا) چه میگوید؟ برای لحظهای کپ کردم و مردد در گرفتن فال. حافظ، عاشورا! اگر جواب نداد چه؟ عشق و علاقهی این مرد به حافظ چه میشود؟ با وجود اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمه به کلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم، غزلی به ذهنم نرسید که به طور ویژه به این موضوع پرداخته باشد. متوجه تردیدم شد، گفت: چه شد استاد؟ گفتم: هیچ، الان، در خدمتتان هستم. چشمانم را بستم و فاتحهای قرائت کردم و به شاخه نباتش قسمش دادم و صفحهای را باز کردم: | |||
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت | |||
گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت | |||
بیمزد بود و منت هر خدمتی که کردم | |||
یا رب مباد کس را مخدوم بیعنایت | |||
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس | |||
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت | |||
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا | |||
سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت | |||
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی | |||
جانا روا نباشد خونریز را حمایت | |||
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود | |||
از گوشهای برونآی ای کوکب هدایت | |||
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود | |||
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت | |||
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم | |||
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت | |||
این راه را نهایت صورت کجا توان بست | |||
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت | |||
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم | |||
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت | |||
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ | |||
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت | |||
خدای من این غزل اگر موضوعش امام حسین علیهالسلام و وقایع روز و شب یازدهم محرم نباشد، پس چه میتواند باشد؟ سالها خود را حافظ پژوه میدانستم و هیچ وقت حتی یک بار هم به این غزل، از این زاویه نگاه نکرده بودم؛ این غزل، ویژه برای همین مناسبت سروده شده. بیت اولش را خواندم، از بیت دوم این مرد شروع به زمزمه با من کرد و از حفظ با من همخوانی میکرد و گریه میکرد. طوری که چهار ستون بدنش میلرزید، انگار داشتم روضه میخواندم و او هم پای روضهی من بود. متوجه شدم عدهای دارند ما را تماشا میکنند که مجری برنامه به عنوان سخنران من را فراخواند و عذرخواهی که متوجه حضورم نشده؛ حالا دیگر میدانستم سخنرانی خود را چگونه شروع کنم. بلند شدم، دستم را گرفت. میخواست ببوسد که مانع شدم، خم شدم، دستش را به نشانه ادب بوسیدم. گفت معتقد شدم استاد. معتقد بودم استاد، ایمان پیدا کردم استاد. گریه امانش نمیداد. آن روز من روضه خوان امام شهید شدم و کسانی پای روضه من گریه کردند که پای هیچ روضهای به قول خودشان گریه نکرده بودند. | |||
پیشنهاد میکنم هر وقت حال خوشی داشتید، وقایع روز عاشورا و شب یازدهم را در ذهن خود مرور کنید و بعد، این غزل را بخوانید. | |||
▪️برگرفته از روزنامه اطلاعات | |||
یادداشت حافظ و عاشورا | |||
به مناسبت سالروز بزرگداشت خواجه حافظ شیرازی | |||
== پانویس == | == پانویس == |