بیهوده قفس را مگشایید پری نیست
بیهوده قفس را مگشایید پری نیست | جز مشت پری گوشه ی زندان اثری نیست | |
در دل اثر از شادی و امّید مجویید | از شاخه ی بشکسته ی امّید ثمری نیست | |
گفتم به صبا درد دل خویش بگویم | امّا به سیه چال صبا را گذری نیست | |
گیرم که صبا را گذر افتاد چه گویم | دیگر ز من و درد دل من خبری نیست | |
امید رهایی چو از این بند محال است | ناچار بجز مرگ نجات دگری نیست | |
ای مرگ کجایی که به دیدار من آیی | در سینه دگر جز نفس مختصری نیست | |
تا بال و پری بود قفس را نگشودند | امروز گشودند قفس را که پری نیست |