سالها کنج قفس تنها و بی غمخوار بودم | | لحظه ها را می شمردم در غم دیدار بودم |
هر سحر با ضربه ی سیلی نمودم روزه آغاز | | زیر آماج لگد در لحظه ی افطار بودم |
گرچه زندانبان مرا میزد به نامردی ولیکن | | من برای عفو او در ذکر یا غفار بودم |
من زکیه سیرتم زهرا تبارم زینبی ام | | گاه یاد شام وگه یاد در ودیوار بودم |
چونکه می بردند نامردان به سوی چارمیخم | | یاد بند گردن مولا و آن مسمار بودم |
چونکه می افتاد دندانی ز من از دست سنگینی | | یاد چوب خیزران و کوفه بدکار بودم |
فاصله افتاده بین استخوانهای نحیفم | | یاد غمهای سه ساله بس که در آزار بودم |
تا که می خندید دشمن بر شکسته حرمتم | | یاد سر گردانی زینب سر بازار بودم |