ای آفتابِ مشرقِ اقبال اهلبیت | | از خاک سر برآر و ببین حال اهلبیت |
دشمن نکرد رحم بر ایشان و ای عجب | | خون میگریست سنگ، بر احوال اهلبیت |
هر ساعتی گذشت بر ایشان، هزار سال | | تا خود چگونه بود مه و سال اهلبیت؟ |
کردند کوفیان ز لب خشکشان دریغ | | آبی که بود روز ازل، مال اهلبیت |
بستند دشمنان تو از کوفه تا دمشق | | محکم به ریسمان ستم، بال اهلبیت |
با آن که رفتشان به فلک، بانگ العطش | | یک تن نداد گوش به اقوال اهلبیت |
پُرخون سر حسین تو بر نیزه بود و بود | | چشمش به راه شام، به دنبال اهلبیت |
چرخ ستم شعار نکرده است با کسی | | ظلمی که شمر کرد به اطفال اهلبیت |
افروخت ابن سعد چنان آتشی که سوخت | | از یک شراره، خرمن اجلال اهلبیت |
مقدار هر بلا چو به اندازهی ولاست | | بود این بلا نهایت آمال اهلبیت |
با هیچکس جفای چنین آسمان نکرد | | تنها به دوستان نه؛ که با دشمنان نکرد |