عالم تمام نوحه کنان از برای کیست؟ | | دوران سیاهپوش چنین در عزای کیست؟ |
نیلی چراست خیمۀ نه توی آسمان؟ | | جیب افق دریده ز دست جفای کیست؟ |
از غم سیاه شد در و دیوار روزگار | | این تیره فام غمکده، ماتم سرای کیست؟ |
خون شفق به چهرۀ ایام ریختند | | گلهای این چمن دگر از خار پای کیست؟ |
خون در تنی نماند و همان گریه در تلاش | | پیچیده در گلو نفس، های های کیست؟ |
بر کف نهادهاند جهانی متاع جان | | دعوی همان به جاست، مگر خونبهای کیست؟ |
سرتاسر سپهر پر از دود و ماتم است | | آخر خبر کنید که اینها برای کیست؟ |
گویا مصیبت همه دلهای مبتلاست | | یعنی عزای شاه شهیدان کربلاست |
آن شهسوار معرکۀ کربلا حسین | | مهمان نو رسیدۀ دشت بلا حسین |
گلدستۀ بهار امامت به باغ دین | | آن نخل ناز پرور لطف خدا حسین |
آن خو، به ناز کردۀ آغوش جبرئیل | | آن پارۀ دل و جگر مصطفا، حسین |
آن نور دیدۀ دل زهرا و مرتضی | | یعنی برادر حسن مجتبا حسین |
افتاده در میانۀ بیگانگان دین | | بی غمگسار و بی کس و بی آشنا حسین |
شخص حیا و خستۀ خصمان بی حیا | | کان وفا و کشتۀ تیغ جفا حسین |
از کوفیان ناکس و از شامیان دون | | در کربلا نشانۀ تیر بلا حسین |
از دشمنان شکسته به دل خار صد جفا | | وز دوستان ندیده نسیم وفا حسین |
آنکه جفای دشمن و اینک وفای دوست | | بی بهر هم ز دشمن و هم دوست یا حسین |
زین درد، پای عشرت دنیا به خواب رفت | | این گرد تا به آینۀ آفتاب رفت |
هر سال تازه خون شهیدان کربلا | | چون لاله میدمد ز بیابان کربلا |
این تازهتر که میرود از چشم ما برون | | خونی که خوردهاند یتیمان کربلا |
آمد فرود و جمله به دلهای ما نشست | | گردی که شد بلند به میدان کربلا |
این باغبان که بود که ناداده آب، چید | | چندین گل شکفته ز بستان کربلا؟ |
داد آن گلی که بود گل دامن رسول | | دامن به دست خار بیابان کربلا |
آبی که دیو و دد همه چون شیر میخورند | | آل پیمبر از دم شمشیر میخورند |
از موج گریه، کشتی طاقت تباه شد | | وز دود آه، خانۀ دلها سیاه شد |
تا بود در جگر نم خون، وقف گریه شد | | تا بود در درون نفسی، صرف آه شد |
تنها نه گرد غصه به آدم رسید و بس | | این غم غبار آینۀ مهر و ماه شد |
پیغام درد تا برساند به شرق و غرب | | پیک سرشک، هر طرفی رو به راه شد |
ایام تیره شد چو محرم فرارسید | | این ماه داغ ناصیۀ سال و ماه شد |
هرکس که گریه کرد درین مه ز سوز دل | | جبریل شد ضمان که بری از گناه شد |
در گریه کوش تا بتوانی که در خور است | | عذر گناه عمر ابد دیدۀ تر است |
فریاد از دمی که شهنشاه دین پناه | | در بر سلاح جنگ فروزان چو برق آه |
آمد برون ز خیمه، وداع حرم نمود | | با خیل درد و حسرت و با خیل اشک و آه |
بی اهتمام حضرت او اهل بیت شرع | | چون شرع در زمانۀ ما مانده بی پناه |
این یک نشسته در گل اشک از هجوم درد | | آن یک فتاده از سر حسرت به خاک راه |
اشک یکی گذشته ز ماهی از این ستم | | آه یکی رسیده از این غصه تا به ماه |
زین سوی شه ز خون جگر گشته سرخ روی | | زان سوی مانده خصم سیه کار، روسیاه |
چشمی به سوی دشمن و چشمی به سوی دوست | | پایی به ره نهاده و پایی به بارگاه |
غیرت کشیده گوشۀ خاطر به دفع خصم | | حیرت گرفته این طرفش دامن نگاه |
پایش رکاب خواهش و دستش عنان طلب | | تن در کشاکش حرم و دل به حربگاه |
بگرفت دامن شه دین، بانوی حرم | | فریاد برکشید که ای شاه محترم |
کای اهل بیت چون سوی یثرب گذر کنید | | اول گذر به تربت خیرالبشر کنید |
پیغام من بس است بدان روضه این قدر | | کاین خاک را به یاد من از گریه تر کنید |
آنگه به سوی تربت زهرا روید زار | | آن جا برای من کف خاکی به سر کنید |
وانگه روید بر سر خاک برادرم | | آن سرمه را به نیت من در بصر کنید |
وانگه به آه و نالۀ جانسوز دل گسل | | احباب را ز واقعۀ ما خبر کنید |
گویید: کان غریب دیار جفا، حسین | | گردید کشته، چارۀ کار دگر کنید |
ای دوستان، چو نام لب خشک من برید | | بر یاد من ز خون جگر، دیده تر کنید |
هر گه کنید یاد لب چون عقیق من | | از اشک دیده دامن خود پر گهر کنید |
هر ماتمی که تا به قیامت فرارسد | | در صبر آن به واقعۀ من نظر کنید |
در محنت مصیبت دور و دراز من | | هر محنتی که روی دهد مختصر کنید |
از شیونی که در حرم آنگه بلند شد | | دلهای قدسیان همگی دردمند شد |
بعد از وداع کان شرف خاندان و آل | | آهنگ راه کرد سوی معرض قتال |
ذوق شهادتش به سر افتاد در شتاب | | با شوق در کشاکش و با صبر در جدال |
در بر کشیده آن طرفش شوق باب و جد | | دامن کشیده این طرف اندیشۀ عیال |
تیغی چو برق در کف و تنها چو آفتاب | | چون تیغ رو نهاد بدان لشکر ضلال |
ناگه ز خیمههای حرم بیشتر ز حد | | آمد صدای ناله و افغان به گوش حال |
رگشت شاه دین و بپرسید حال چیست؟ | | گفتند ناگهان که فلان طفل خردسال |
از قحط آب گشته چو ماهی به روی خاک | | وز ضعف تشنگی شده چون پیکر هلال |
بگریست شاه و بستدش از دایه بعد از آن | | آورد در برابر آن قوم بد فعال |
گفت ای گروه بدکنش، این طفل بی گناه | | از تشنگی چو مو شده، از خستگی چو نال |
آبی که کردهاید به من بی سبب حرام | | یک قطره زان کنید بدین بی گنه حلال |
پس ناکسی ز چشمۀ پیکان خون چگان | | آبی به حلق تشنۀ او ریخت بی گمان |
رفتی و داغ بر دل پرغم گذاشتی | | ما را به روز تیرۀ ماتم گذاشتی |
رفتی تو شاد و در بر ما تیره کوکبان | | یک دل رها نکردی و صد غم گذاشتی |
رفتی ز سال و مه چو شب قدر در حجاب | | وین تیرگی به ماه محرم گذاشتی |
رفتی ز بحر غصۀ دیرینه بر کنار | | ما را غریق اشک دمادم گذاشتی |
جن و ملک ز هجر تو در گریهاند و سوز | | تنها نه داغ بر دل آدم گذاشتی |
رفتی و روزگار یتیمان خویش را | | چون موی خویش، تیره و درهم گذاشتی |
ما را به دست لشکر دشمن، غریب و خوار | | بی غمگسار و مونس و همدم گذاشتی |
بود اهل بیت را به تو دل خوش ز هر ستم | | خوش بر جراحت همه مرهم گذاشتی |
روح رسول از غم این غصه خون گریست | | جان بتول زار چه گویم که چون گریست |