گذار ساعتی ای شمر بدمنش به منش | کز آب دیده کنم چاره زخم های تنش | |
بده اجازه برم سوی سایۀ پیکر او | که آفتاب نسوزد جراحت بدنش | |
در آتشم من از این غم که از عطش دم مرگ | بلند جای نفس بود دود از دهنش | |
به کهنه پیرهنی کرد او قناعت و آه | که بعد مرگ برون آورند از بدنش | |
به بوی پیرهنی قانعم ز یوسف خویش | ولی نه یوسفم اینک بود نه پیرهنش | |
طمع بریدم از او آن زمان من ناکام | که دوخت سوزن پیکان به هم لب و دهنش | |
مراست آرزوی گفت و گوی او اما | ز نوک نی شنوم بعد از این مگر سخنش | |
اگر به تربت جودی گذر کنی روزی | عجب مدار اگر نافه آید از کفنش |