آن گوشوار عرش که گردون جوهری | با دامنی پر از گهرش بود مشتری | |
درویش ملک بخش و جهاندار خرقه پوش | خسرو نشان صوفی و سلطان حیدری | |
در صورتش معین و در سیرتش مبین | انوار ایزدی و صفات پیمبری | |
در بحر شرع لولوی شهوار و همچو بحر | در خویش غرقه گشته، ز پاکیزه گوهری | |
اقرار کرد حر یزیدش، به بندگی | خط بازداده روح امینش به چاکری | |
لب خشک و دیده تر شده از تشنگی هلاک | وانگه طفیل خاک درش خشکی و تری | |
از کربلا بدو، همه کرب و بلا رسید | آری همین نتیجه دهد ملک پروری |