ای غریبی که لبتشنه بریدند سرت | لالهسان سوخت ز داغ علی اصغر، جگرت | |
تشنهلب هیچ مسلمان نکُشد کافر را | تو چه کردی که لبتشنه بریدند سرت | |
بیکس و تشنهلب و خسته و مجروح و غریب | نه انیسی به کنار و نه طبیبی به سرت | |
کس به پهلوی تو نَنْشست به جز نیزه و تیر | کس نیامد به جز از خنجر و پیکان، به برت | |
قد چون تیر تو از بهر چه گردیده کمان | کوه اندوه که بشْکست بدینسان کمرت | |
نالهی فاطمه، خشک و تر عالم سوزد | گر لب خشک تو را بنْگرد و چشم ترت | |
گاه در شام به طشت زر و گاهی در دیر | گه به خاکستر و گاهی به سنان است، سرت | |
واژگون چون نشد این طشت که در بزم یزید | دید سر، زینب دلسوخته در طشت زرت | |
بر لب خشک تو، آبی پسر سعد نریخت | با وجودی که بُوَد ساقی کوثر، پدرت | |
نامهی تشنهلبان را ببر، ای باد صبا | به سوی تربت زهرا، اگر افتد گذرت | |
بگو، ای بانوی جنّت سری از غرفه برآر | غرقه در لجّهی خون بین، رخ شمس و قمرت | |
روزی آخر خبری از دل بیمار بپرس | مگر از حالت بیمار نباشد خبرت | |
تو دلآسوده و از چشمهی کوثر، سیراب | دخترانت همه لبتشنه و بیسر پسرت | |
بس که جانسوز بُوَد شعر روان تو «هما» | آتش افکنْد به دلها، سخن با اثرت |