با زخمهای تازه گل انداخت پیکرش | تسلیم شد قضا و قدر در برابرش | |
مردی که عاشقانهترین داغ را نوشت | از بس شکوه داشته لبخند آخرش | |
میخواست نور تازه بپاشد در آسمان | مردی که آفتاب، شد آن روز منبرش | |
میگفت «لا یبایع مثله» نه با زبان | با لحن قطره قطرۀ خون، زیر حنجرش | |
او جانماز سرخ زمین را که باز کرد | هفت آسمان رسید به الله اکبرش | |
تنها گواه زلف پریشان او، نسیم | حرفی نزد، از اینکه چه شد روی نی سرش | |
تنها بسنده کرد به یک جمله بعد از آن | سر بسته بود روضه که «ای وای خواهرش» |