با یک تبسم به قناریها زبان دادی | بالی برای پر زدن تا بیکران دادی | |
دنیا میان خواب غفلت بود تا اینکه | از جای خود برخاستی او را تکان دادی | |
کاغذ شدی، خونت مُرکّب شد، نوشتی عشق | اینگونه پای اعتقادت امتحان دادی | |
انگشت دست نازنینت را جدا کردند | دستی که با آن کوفیان را آب و نان دادی | |
تو تا دم آخر سر حرف خودت ماندی | هیهات منّا الذلّه را آخر نشان دادی |