بیمار، غیرِ شربتِ اشک روان نداشت | در دل هزار درد و توانِ بیان نداشت | |
یک گل نداشت باغ و به آتش کشیده شد | جز آه در بساط، دگر باغبان نداشت | |
یکسر به خاک ریخت گل و غنچه، شاخ و برگ | دیگر ز باغِ عشق، نصیبی خزان نداشت | |
ماهی که آفتاب از او نور میگرفت | جز ابرِ خشکِ دیده، به سر، سایبان نداشت | |
دانی به کربلا ز چه او را عدو نکشت؟ | تا کوفه، زنده ماندنِ او را گمان نداشت | |
از تب ز بس که ضعف به پا چیره گشته بود | میخواست بگذرد ز سرِ جان، توان نداشت | |
یک آسمان، ستاره به ماه رخش، ز اشک | میرفت و یک ستاره به هفت آسمان نداشت |