تا مصحف جمال تو گردیده منظرم | آیات حُسن توست به هر جا که بنْگرم | |
جز آنکه بینم از جلواتت به هر نگاه | سود از سواد دیده ی خونین نمیبَرم | |
گلبوتهای ست در سر نی اینکه بینمش؟ | یا هست حُسن وجه خدایی ، مصورم؟ | |
من کشته ی ولای تو هستم، به جان تو! | بعد از تو نیست زندگی خویش باورم | |
تا جام تشنگی به کفت داد ، آسمان | پُر کرد از عصاره ی خونابه ، ساغرم | |
هستی تو ، یا جمال ازل جلوه میکند؟ | این منظری که گشته عیان ، در برابرم | |
از هرچه غیر دوست گذشتی به راه عشق | من اندر این معامله چون از تو بگْذرم؟ | |
با گوش جان ، طنین «اَنَا الله» بشْنوم | در چشم دل، تجلی طور است ، منظرم | |
تشریف یاد حُسن تو را در حریم دل | در هر قدم ، سِتبرق جان را بگسترم | |
لبتشنگان آب بقای لب تو را | همراه خود به ظلمت شامات میبَرم | |
ترصیع خاک راه تو را در مسیر عشق | بس دُر ها که در صدف دیده پرورم | |
جا بر فراز مسند خورشید کردهام | افتاده تا ظَلال ولای تو بر سرم | |
از عرش برتر است، ستیغ وفا و من | با شهپر وقار در آن اوج میپرم | |
این عزتم بس است که من خواهر توام | وین فخر بس مرا که تو هستی برادرم | |
عصمت بها گرفته ز عنوان زینبی | عفت پناه یافته در زیر معجرم | |
خورشید در سر نی و غوغای اهل شام | ای وای من! مگر که به صحرای محشرم؟ | |
باب نجات هست ، درِ کبریاییات | من (عابدم) غلام تو ای شاه ذوالکرم |