سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت | درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت | |
سلام ای ریخته بر خیزران و خاک و خاکستر | عقیق تابناک خون ز مروارید دندانت | |
سلام ای حلق محزون، ای گلوی روشن گلگون | که عالم شعلهور شد از طنین صوتِ قرآنت | |
تو را از سنگ و چوب و بوریای کهنه پرسیدم | تو را از ریگهای داغ و تبدار بیابانت | |
هنوز امّا چه عطری میوزد از سمت آن صحرا | چه رازی بود آیا در سرانگشت گلافشانت | |
تو بیشک بر لب خونین نی، خورشید میدیدی | که صبح روشنی برخاست از شام غریبانت |