هنوز داشت نفس میکشید دیر نبود | مگر که جرعۀ آبی در آن کویر نبود | |
هزار و نهصد و پنجاه سال میگرید | بر آن تنی که پذیرای جای تیر نبود | |
دو چشم بیرمقش سورۀ دخان میخواند | به تن چه داشت؟ به جز جوشن کبیر نبود | |
رسید طالب پیراهنی؛ دریغ نکرد | رسید سائل انگشتری؛ فقیر نبود | |
میسرود چنان و نمینوشت چنین | اگر که شاعر این قصّه ناگزیر نبود | |
شهید معرکه غسل و کفن نمیخواهد | ولی سزای تنش تکّهای حصیر نبود |