چون صبا ديد به صحرا بدن بیكفنش | خاك ميريخت بجاي كفنش بر بدنش | |
چونكه از مركب خود شاه به گودال افتاد | عهد يزدان به لبش بود و شفاعت سخنش | |
آخرين بار كه شه جانب ميدان ميرفت | خواهرش داد به او كهنهترين پيرهنش | |
تا كه دشمن نكند خواهش تنپوشحسين | كهنه پيراهن او بود بجاي كفنش | |
گشت آغشته به خونِ دل او پيكر او | از سم اسب سواران به بدن تاختنش |