از بستر بیماری خود پا شدنی نیست
از بستر بیماری خود پا شدنی نیست | بی لطف شما، شهر مداوا شدنی نیست | |
رفتیم به دیدار حکیمان و طبیبان | گفتند که با دانش آنها، شدنی نیست | |
این زخم که بر پیکر ما دست خودی زد | آنقدر عمیق است که حاشا شدنی نیست | |
کُند است چنان رفتن هر ثانیه، انگار | شب، این شب عقربزده، فردا شدنی نیست | |
هرقدر که پیراهن گلدار بپوشد | بی نور شما باغچه زیبا شدنی نیست | |
رخصت بده بانوی عزیزم بنویسم | بی عطر حرم، چشم غزل وا شدنی نیست |