افتاده ز نو شور دگر در سر هستی

از ویکی تراث

افتاده ز نو شور دگر در سر هستی از
غلامرضا سازگار


بخشی از مجموعه اشعار نخل میثم


افتاده ز نو شور دگر در سر هستیجان رقص کنان آمده در پیکر هستی
انوار خدا سر زده از منظر هستیبخشیده به جان فیض دگر داور هستی
خوشتر ز جنان گشته جهان بشریّتکز عالم جان آمده جان بشریّت
خیزید ز وصف رخ دلدار بگوییدبا مشعل قرآن ره توحید بپویید
ز آیینۀ دل تیرگی شرک بشوییدای گمشدگان گمشدۀ خویش بجویید
کان ماه مبارک به مبارک سحر آمداز شوق رخش خنده ز خورشید بر آمد
دانی ز چه شیطان همه در جوش و خروش استدانی ز چه آتشکدۀ فارس خموش است
یعنی که یم رحمت توحید به جوش استخاموش که آوای خداوند به گوش است
این مشعل انوار سماوات و زمین استخاموشی آتشکدۀ فارس از این است
بر خیز که شد نخل غم دل شجر طورتا چند جفا و ستم و دشمنی و زور
تا چند به پا سلطۀ ظلمت عوض نورتا چند شود خوابگه دختر کان گور
تا چند به زندان هوس ها شرف زنتا چند ستم پیشه زند کوس عدالت
تا چند فرو مایه زند لاف جلالتتا چند بدان بی پدران فخر و اصالت
بر خیز که سر زد به جهان نور رسالتاین پیک نجات است که از راه برآمد
پیغام بر آرید که پیغامبر آمددر خلوت شب آمنه زیبا پسری زاد
تنها نه پسر بر بشریّت پدری زاددر فتنۀ بیداد گران دادگری زاد
چشم همه روشن که چه قرص قمری زاددست ازلی پرتوی از نور بر افروخت
رخشنده چراغی به نجات بشر افروختخورشید وجود آمد و دنیای عدم سوخت
برقی زد و اوراق جنایات و ستم سوختدر پرتو انوار خدائیش صنم سوخت
ظلم و ستم و سرکشی و کبر و منم سوختدر مکّه عیان گشت جمال احدیّت
بخشید به هر نسل فروغ ابدیّتای بحر شرف موج بزن گوهرت آمد
ای بتکده نابود که ویرانگرت آمدای جامعه خوشنود که پیغمبرت آمد
ای گمشده بر خیز زره رهبرت آمدای آمنه بگشای به تکبیر زبان را
ای حمزه بزن بر سر بوجهل کمان رااین است که دعوت ز هلاکت به بقا کرد
این است که از خلق ستم دید و دعا کرداین است که از خلق خطا دید و عطا کرد
این است که پیوسته جفا دید و وفا کرداین است که جاریست به لب بانگ نجاتش
از غار حرا تا شب پایان حیاتشاین است که حق بینی و روشنگری آموخت
این است که دانایی و دانشوری آموختاین است که هر گمشده را رهبری آموخت
این است که افتادگی و سروری آموختاین است که آموخت به ما بت شکنی را
این است که بگرفت زما، ما و منی رااین است همان بحر که وحیش گهر آمد
این است چراغی که به دل جلوه گر آمداین است یتیمی که به عالم پدر آمد
این است همان نخل که علمش ثمر آمداین است همان نور که روشنگر کُل بود
این است همان طفل که استاد رُسل بودتا مکتب آن هادی کل راهبر ماست
تا سایۀ آن شمسِ دو گیتی به سر ماستتا پرتو این نور چراغ سحر ماست
ما امّت او، او به دو عالم پدر ماستاز شایعه و فتنۀ دشمن نهراسیم

غیر از ره اسلام رهی را نشناسیم