ای باخبر ز درد و غم بیشمار من
ای باخبر ز درد و غم بیشمار من | برخیز و باش، فاطمه جان، غمگسار من | |
رفتی ز دیدۀ من و، از دل نمیروی | حس میکنم همیشه تویی در کنار من | |
شیرینی حیات من، ای بَضعَةُ الرّسول | تلخست با غمت همه لیل و نهار من | |
خیری پس از تو نیست در این زندگیّ و، من | گریَم از اینکه طول کشد روزگار من | |
مردم ز گریه، غصّۀ خود حل کنند، لیک | افتد ز گریه، غصّۀ دیگر به کار من | |
خواهم ز کودکان تو پنهان گریستن | اما غمت ربوده ز کف اختیار من | |
این روزها ز خانه کم آیم برون، مگر | کمتر به قتلگاه تو افتد گذار من |