ای تا به قیامت علم فتح تو قائم | | سلطان دو عالم، علی موسی کاظم |
در دیده و دل نور تجلی تو باقی | | بر چهرهٔ جان لمعهٔ دیدار تو دائم |
شد غنچهٔ شاخ شجر وادی ایمن | | از نطق تو با موسی عمران متکلّم |
دست تو همان دست بود کز سر قدرت | | شد قرص قمر را به گه معجزه قاسم |
از شمع سراپردهٔ قدر تو که آنجا | | پروانهٔ تو مشتری و مهر ملازم |
روشن نشود شمع جهانتاب مه و مهر | | هر شام و سحر تا نرسد رخصت خادم |
آن شب که پی روشنی کار دو عالم | | شد صاحب معراج در آن کوکبه جازم |
با نور نبی لمعهٔ انوار رخت بود | | تا منزل مقصود به هر مرحله عازم |
ای نور تو بر سرّ ضمیر همه حاضر | | وی ذات تو بر راز نهان همه عالم |
در کُنْهِ صفات تو که آیینهٔ ذات است | | بینش متحیّر شد و دانش متوهّم |
تا رفت گل روی تو در پرده نشد باز | | از باغ جهان غنچهٔ شادی متبسّم |
تا لذت دیدار تو دریافت فغانی | | از چاشنی عیش دو عالم شده صائم |