بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است | ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است | |
دستخطی حسنی داشت که ثابت میکرد | سیزده سال، به دنبال حسینی شدن است | |
جان سرِ دست گرفت و به دل میدان برد | خواست با عشق بگوید که عمو، جانِ من است | |
ناگهان از همه سو نعره کشیدند که آی | تیرها پر بگشایید که او هم حسن است | |
نه فرات و نه زمین، هیچ کسی درک نکرد | راز این تشنه که آمادهٔ دریا شدن است |