خدا در شورِ بزمش، از عسل پر کرد جامت را | | که شیرینتر کند در لحظههای تشنه کامت را |
رجز خواندی برای مرگ، با لبهای خشکیده | | که عرش و فرش بر لب میبرد هر لحظه نامت را |
نشان دادی که در نسل حسن، جز حُسن چیزی نیست | | ندید اما نگاه کوفیان ماه تمامت را |
دم رفتن به میدان خندهای کردی و فهمیدی | | که شیرین میکند لبخند تو کام امامت را |
میان کارزار زخمها بردی پناه آخر | | به پیغمبر که پاسخ داد بیوقفه سلامت را |
در آن لحظه که دشت از بوی تو آکنده شد دیدند | | ملائک با نگاه تازهای روز قیامت را! |
تو حُسن مطلع شیرین زبانی در غزل بودی | | رقم زد با شهادت پس خدا حُسن ختامت را |