در گریه غرق بود ولیکن صدا نداشت | | شاید ز ترس دشمن و شاید که نا نداشت |
از میهمان نوازیِ سنگین کوفیان | | بر پیکرش نشانه ی ضربت، کجا نداشت |
با یاد خنده های پدر گریه می نمود | | دیگر امید دیدن آن خنده را نداشت |
سنش به قدر درک ستم هم نمی رسید | | در روح کودکانۀ او کینه جا نداشت |
مظلومه ای که گردش این روزگار زشت | | ظلمی نمانده بود که بر وی روا نداشت |
هم سنگ دردهای بدون کرانه اش | | عشقش به ذات اقدس حق انتها نداشت |
سخت است گر چه باورش اما حقیقت است | | عشقی که غیر ذات خدا خون بها نداشت |
او عاشق پدر، پدرش عاشق خدا | | هرگز سه ساله عاشقی این سان خدا نداشت |