دلش را بردهای هر وقت صحبت کردهای بانو | | محمد را، چنین غرقِ محبت کردهای بانو |
تو پیش از وحی، ایمان داشتی، اعجاز عشق این است | | به قلبت اقتدا، پیش از نبوت کردهای بانو |
به محراب دو ابرویش، تماشا کردهای حق را | | میان معبد چشمش، عبادت کردهای بانو |
اگر زر باختی، بردی دل ماه دو عالم را | | چه سودی، در میان این تجارت کردهای بانو |
تمام هستیِ حق: کوثرش، سهم تو شد، زیرا | | تمام هستیات را، نذرِ اُمّت کردهای بانو |
نبودی در خُم، اما با علی داماد و مولایت | | به لطف دست زهرایت، تو بیعت کردهای بانو |
چه دُرّی، در دل دلدادگی دیدی، که از دنیا | | به یک پیراهن کهنه، قناعت کردهای بانو |
به آن دست کریمت، دارم امّیدی که در محشر | | ببینم شاعرت را هم شفاعت کردهای بانو |