صحرا میان حلقه آتش اسیر بود | | اتراق، در کویر عطش ناگزیر بود |
روزی که نور سبز ولایت به عرش رفت | | از قدر این کلاف، روان تا غدیر بود |
بر ریگهای داغ نشستند و چشمها | | در انتظار رویش بدر منیر بود! |
بیتوته در دیار عطش بوی عشق داشت | | در محضرش زمین و زمان سر به زیر بود! |
آمد، ستیغِ کوهِ مبرهن، فرازِ مَحض | | مردیکه در مدار مروّت، مدیر بود! |
گل کرد چون بهار بر آن کوثر بهشت | | دستی که آستانه خیر کثیر بود! |
افراخت بر سترگ بیابان، بهار را | | وقتی کویر، تشنه جام امیر بود! |
قد می کشید قامت تندیس آفتاب | | جایی که صد ستاره روشن ضمیر بود! |
ای کهکشان نور که در زیر آسمان | | دلها میان مشت نگاهت اسیر بود! |
گرمای چشمهای تو یک هرم خاص داشت | | خورشید در برابر چشمت حقیر بود! |
چنان بهار مرا سبزِ سبز کرد | | ورنه هنوز در دل تنگم کویر بود! |
با این همه حضورِ «شکوهی» که عشق داشت | | روزی گرفت دست دلم را که دیر بود |