محمد که همتای او از نخست | | سهی سروی از خاک آدم نرست |
خدا را مطیع و جهان را مطاع | | زهی خواجه گر فقر بودش متاع |
پسند آمد الفقر فخری از او | | که ملک سلیمان نکرد آرزو |
به چشم اشکریز و به لب خنده ناک | | به تن جان روشن، به جان نور پاک |
گل طاوها میوه ی یا و سین | | بهار نخستین، ترنج پسین |
نرفته به مکتب، نخوانده کتاب | | کتاب ملل را فگنده در آب |
ز هفتم زمین گیر، تا نه فلک | | به فرمان او انس و جن و ملک |
گهی شهپر جبرئیلش به سر | | گهی پرده ی عنکبوتش به در |
ز خلق جهان کس به این پایه نه | | جهانیش در سایه و سایه نه |
بود سایه هر کالبد را ولی | | نبد سایه آن کالبد را بلی |
چو مهرش دمید از زمین و زمان | | زمین سایه افگند بر آسمان |
تهی دست و پر دست خلقش ز دست | | گرسنه، از آن سیر هر کس که هست |
زبردست هر کشورش، زیر دست | | از او بت شکن هر کجا بت پرست |
هنوز آب در خاک آدم نبود | | نشانی ز هستی عالم نبود |
که از نور خود آفرید ایزدش | | نه نوری که اختر فرو ریزدش |
شد آن نور چون گوهر دلپسند | | به پیرایه ی خاتمی سر بلند |
صدف یافت از صلب آدم نخست | | در آنجا به هر صلب کان راه جست |
سرافرازیش داد از همسران | | چه دین پروران و چه پیغمبران |
چنین از فلک تا به خاک آمده | | در اصلاب ارحام پاک آمده |
چو نخلش دمید از ریاض عرب | | رطب یافت نخل عرب از طرب |
برآمد چو خورشیدش از زیر میغ | | به دستیش تاج و به دستیش تیغ |
ز غمگین غم، از سرکشان سرگرفت | | به درویش داد از توانگر گرفت |
به بتخانه ها ز اختر واژگون | | فتادند از پا بتان سرنگون |
شد از رایتش رایت کفر پست | | در افتاد بر طاق کسری شکست |
ز دریاچه ی ساوه گفتی سحاب | | بر آتشگه فارس افشاند آب |
به ملک عرب از عجم تاج رفت | | درفش فریدون به تاراج رفت |
بشست آب زمزم، می از جام جم | | به مخموری افتاد شاه عجم |
گرش نامه پرویز بدخو درید | | همش تیغ فرزند، پهلو درید |
چو تابید آن مه به بام قریش | | قریش از وفا و جفا شد دو جیش |
چو دارد جماد و نبات اختلاف | | عجب نیست در نوع انسان خلاف |
چنان کز افق شاه انجم گروه | | درفش زر افشاند بر دشت و کوه |
شد از خار و خارای نزهت زدا | | گل لعل گون، لعل گلگون جدا |
نبی هم به تکمیل چون یافت نام | | تمامی از او یافت هر ناتمام |
یکی سنگ، تسبیح گفتش به دست | | یکی سنگش، از درج گوهر شکست |
سرنگ از طبر زد، نحاس از ذهب | | جدا گشت چون حمزه از بولهب |
رؤفٌ، رحیمٌ، کریمٌ، کظیم | | که ایزد ستودش به خلق عظیم |
خدیو جهان خواجه ی کائنات | | علیه السلام و علیه الصلوة |
تو و انبیا یا نبی الوری | | فاین الثریا و این الثری |
فرستنده ات از فرستادگان | | بپا داشته بر در استادگان |
تو را داده پی بهره آدم ز روح | | خدا ناخدایی کشتی نوح |
ذبیح و خلیل اند دل خوش ز تو | | به جان رسته از تیغ و آتش ز تو |
گر آراست در خاک بطحا خلیل | | سرایی بنام خدای جلیل |
همانا نبودش مرادی جز این | | که سازی مقام ای رسول گزین |
اگر نه، غنی بود حق ازمکان | | نخواهد مکان صانع کن فکان |
گر آورد از طور، موسی قبس | | ز روی تو بود آن قبس مقتبس |
سلیمان کند، بیندار مشتری | | در انگشت سلمانت انگشتری |
دهن شست عیسی به شهد و به شیر | | که شد از قدومت بشر را بشیر |
گرفت ای ز پیغمبران سرفراز | | ز نام تو هر چار دفتر طراز |
به چار آینه از تو افتاد نور | | به انجیل و تورات و فرقان، زبور |
سر از تاج معراج بادت بلند | | ز تشریف رحمت تنت بهره مند |