نوبت کار شه تشنه چو از دادن سر رفت
نوبت کار شه تشنه چو از دادن سر رفت به سر؛
نوبت آن گشت که اندر پی تکمیل ره معرفت رب تعالی و تقدس کند اقبال و زند نوبت آوارگی خویش در آن دشت؛
مه برج حیا، عصمت و ناموس خدا، اختر گردون وفا، شمس سمواتِ عُلی، روشنی شمع هُدا، بانوی اقلیم صفا، مفخر خیرات حسان، زبده
نسوان جهان، فخر خواتین جهان، دُرّه بیضای زمین، گوهر یکتای زمان، مریم هاجر صفت، و آسیه فطرت، بشر حور، لقا ا ساره، حوا منش، فاطمه خو، اختر والای ولی، دختر کبرای علی، خواهر زیبای حسن، یاور اطفال حسین، عالمه عابده زاکیه راضیه مرضه
طیبه باهره زاهده فاخره، صدیقه صغرا؛ که بود نام گرامیش؛
باقیست ره کوفه و اینک سفر شام به پیش است؛
و دل نازک سجاد ز داغ پدر و سوزش تب خسته و ریش است؛
و چنین بار گرانی نبود در خور آن بیکس بیمار که با درد علیلی شب و روز است گرفتار؛
پی سلسله جنبانی دلگیری و آلام اسیری و غریبی و حقیری ز وفا منصب سرسلسلگی را ز خدا کرد تمنا و شد آن سلسله را پیشرو راه؛
پس از سوختن خیمه سلطان عرب، زینب عالی نسب،
اولاد یتیم شه دین خسرو مظلوم حسین را ز وفا ساخت ز اطراف بیابان همه را جمع؛
و شد آن بیکس محزونه چو پروانه و اولاد حسین شمع و رهانید یکایک همه را از ستم سیلی شمر،و بدم کعب سنان کرد نشان؛
شانه سپر کرد تن خسته و مجروح و دل خون شده زار بر طعنه اغیار و دم صدمه اشرار؛
و پس از کرب و بلا بست سوی کوفه ز غم بار بفرمان عبیدالله غدار،
و از آن سنگدل بیسر و پا دید بسی محنت و آزار بدان دربدری کرد به اطفال برادر پدری در همه جا؛
تا که شدش ختم سرا جای به دارالمحن شام؛
و در آن کشور زیر و زبرش عاقبت کار کشانید فلک با سر عریان سر بازار به پیش نظر قوم ستمکار و به صد رنج چو گنج آن دُر
یکدانه مکان کرد به ویرانه،
به هر مرحله صبر نمود و قدم تاب و تحمل به همه حال بیفشرد.