پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی | | آتشی در خرمن شوریدگان انداختی |
در دلم جا کردی و کردی مرا از من تهی | | تا مرا از هستی خود در گمان انداختی |
شعلۀ حسن تو دوش افروخت دلها را چون شمع | | این چه آتش بود کِامشب در جهان انداختی |
در کنارم بودی و میسوخت جانم در میان | | آتش سوزان نهان چون در میان انداختی |
دیده از خواب عدم نگشوده، گردیدند مست | | چون ندای «کُن» به گوش انس و جان انداختی |
سوی «أو أدنی» روان گشتند مشتاقان وصل | | تا خطاب «إرجعی» در ملک جان انداختی |
هر کسی پشت و پناه عالمی شد تا ز لطف | | سایۀ خود بر سر این بیکسان انداختی |
شد کنار همدمان دریای خون از اشک «فیض» | | قصۀ پرغصهاش تا در میان انداختی |