کیام من تا ثنای حضرتش را خوانم و گویم | | خدا باشد ثناگویش نبی باید ثناخوانش |
فروغ دانشش بگرفت چون خورشید عالم را | | که هم انوار ایمان بود و هم اسرار قرآنش |
گهی دادند در اوج جلالت نسبت کفرش | | گهی بستند بهتان و گهی بردند زندانش |
ولی عصر در شبهای تاریک است، زوارش | | تمام خلق عالم پشت دیوارند مهمانش |
کنار قبر او جرات ندارد زائری هرگز | | که ریزد قطره اشکی بر او از چشم گریانش |
مگو در روضهاش شمع و چراغی نیست، میبینم | | که باشد هر دلی تا بامدادان شمع سوزانش |
به عهد کودکی از خورد سالی دید جدش را | | که مانده روی زخم سینه جای سم اسبانش |
اگر در روز محشر هم ببینی ماه رویش را | | نشان تشنگی پیداست بر لبهای عطشانش |
دوید از بس که با پای برهنه در دل صحرا | | کف پا شد چو دل مجروح از خار مغیلانش |
دریغا آخر از زهر جفا کردند مسمومش | | نهان با پیکرش در خاک شد غمهای پنهانش |
بود در شعلۀ جانسوز نظم میثمش پیدا | | غم نـاگفتـه و سـوز دل و رنج فـراوانش |