دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست | ||
دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد | آری آن جلوه که فانی نشود نور خداست | |
نه بقا کرد ستمگر، نه به جا ماند ستم | ظالم از دست شد و پایهٔ مظلوم بهجاست | |
زنده را زنده نخوانند که مرگ از پی اوست | بلکه زندهست شهیدی که حیاتش ز قفاست | |
دولت آن یافت که در پای تو سر داد ولی | این قبا، راست نه بر قامت هر بیسر و پاست | |
تو در اول سر و جان باختی اندر ره عشق | تا بدانند خلایق که فنا شرط بقاست | |
رفت بر عرشهٔ نی تا سرت، ای عرش خدا | کرسی و لوح و قلم، بهر عزای تو به پاست |