شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت | | حدیث دربهدریهای من شنیدن داشت |
بسیط دشت، چنان لالهزار حسرت بود | | که سبزه نیز سر سرخ بر دمیدن داشت |
هدف چه بود در این کارزار خونآلود | | که شعله شوقِ به هر خیمه سرکشیدن داشت |
چه بود در سر گلهای باغ سبز رسول | | که دشت فتنه هنوز آرزوی چیدن داشت |
به اوج آبی آن آسمانِ خونینرنگ | | کبوترِ دل من شوق پرکشیدن داشت |
ستارگان چمن پیش تیغ صف بستند | | خدا دوباره مگر عزم گل گُزیدن داشت |
ننالم از خط تقدیر خویش در زنجیر | | که سرنوشت تو در خاک و خون تپیدن داشت |
صبور ثانیههای غم و بلای تو بود | | دلم که وعدهٔ بسیار داغ دیدن داشت |
پیام پرپرِ گلهای باغ را میبرد | | نسیم صبح که بر خاک و خون وزیدن داشت |